درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید موضوعات آخرین مطالب پيوندها
تبادل لینک
هوشمند نويسندگان با من بمان مداد رنگی ها همه مدادرنگی ها مشغول بودند... به جز مداد سفید... هیچکس به او کاری نمی داد... همه می گفتند: "تو به هیچ دردی نمی خوری" یک شب که مدادرنگی ها توی سیاهی کاغذ گم شده بودند مداد سفید تا صبح کار کرد... ماه کشید! مهتاب کشید! و آنقدر ستاره کشیدکه... کوچک و کوچک و کوچک تر شد!!! صبح توی جعبه مدادرنگی جای خالی او با هیچ رنگی پر نشد...!!!
برای خواندن داستان های جال به ادامه مطلب بروید ادامه مطلب ... یک شنبه 21 مهر 1392برچسب:دلنوشته ها, داستان های جالب, داستان های خواندنی, :: 21:15 :: نويسنده : راضی
|